سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، بالاترین رستگاری است . [امام علی علیه السلام]
ناله عشق است و آتش میزند.... - لامکان
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 76347
بازدید امروز : 10
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
ناله عشق است و آتش میزند.... - لامکان
لا شیء
هیچیم ،هیچیم و چیزی کم ،نیستیم از اهل این عالم که می بینید ؛ وز اهل عالم های دیگر هم...

........... لوگوی خودم ..........
لامکان .......جستجوی در وبلاگ .......

...........لوگوی دوستان من ...........

........... لینک دوستان من ...........
راچینه های عبور
بوف تنهایی
شنیدم چون قوی زیبا بمیرد
صدای سخن عشق
دریچه ای به سوی ملکوت
از ملک تا ملکوت
سکوت شبانه
کوچه باغ ملکوت
لیلاترین لیلا
جنون
عطش
خلوت دل
آیریکان
دلم مثل دلت خون
جیلیز
انصارالشهدا
آبانیها
خرابات
یادداشت های یک وبلاگر
دل از من برد و روی از من نهان کرد
سحاب رحمت
هیچ ترتیبی و آدابی مجو

............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........


 
  • ناله عشق است و آتش میزند....

  • نویسنده : لا شیء:: 85/6/12:: 9:31 صبح

      لا مکانی که درآن جان های ما ست ................... ما ضی ومستقبل و حالش کجاست؟

      می ترسم ...از خودم ...از تو ....از همه ....از هیچ ....و وحشتی عظیم از این لحظه....

      از این لحظه که می نگارم ..از حرکت انگشتانم ،از هجوم افکار به مغزم ،از سیل دمادم احساس - احساسی بس دهشتناک و بیگانه-تمام وجودم لبریز از وحشت شده ؛گویی در وجودم با تمام توان ناقوس هیچ بودن را به صدا در آورده اند .می ترسم حتی از همین لحظه های بس کوتاه بیداری ، و تو اکنون فقط این دستنوشته ها را می خوانی ؛ بی آنکه به عمق وحشت من پی ببری....وحشتی که از هیبت آن لحظه- که به بی کرانگی زمان ازل تا ابد است هزاران بار قالب تهی می کنم .

     می ترسم .....

    و این کلمه با چه شجاعت بی شرمانه ای بر کاغذ نگاشته می شود؛

       ترس!

    گویی هرگز نهراسیده است!

    ومن باز می ترسم از لحظه بودن ، از همان دم نبودن و آن گاه تفاوت این دو و چه احساس سختی است .... وچه اعجازی به همراه داردحضور این لحظه و چه عظمتی را قرین خود کرده است .اما؛ آیا تو به راستی فقط این احساس را می خوانی یا تو نیزآن را با ذره ذره وجودت و قطره قطره احساست و لحظه لحظه دنیای درونت می نگاری ؟

    بغضی که لحظه های به واقع زنده زندگی ام آن را به اشک می نشیند

    و چه وحشت آور است آن لحظه ....

    و چه مهیب تر از آن صدای سکوتی که همراه دارد ؛ صدایی مرگ آور که دائم به من هشدار می دهد ...

    رهایم کنید دیگر تاب ماندنم نیست؛

    بانگ رحیل آدمیان به گوش می رسد و ما ......چه بیهوده شاد وخندانیم !!!

    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم میکشی...

    پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من...

      * آری فاصله فهمیدن و نفهمیدن فقط یک لحظه ست !

    * و بزرگترین فاصله؛ فاصله منیت و گناه است.

    *باتشکر از دوستمون آیریکان که زحمت عکس این پست رو می کشن!


    هرکه خواهد گو بیا وهر چه خواهد گو بگو()