سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دانش است که حکمت شناخته می شود . [امام علی علیه السلام]
حکایتی از طاقدیس... - لامکان
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 76780
بازدید امروز : 0
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... درباره خودم ..........
حکایتی از طاقدیس... - لامکان
لا شیء
هیچیم ،هیچیم و چیزی کم ،نیستیم از اهل این عالم که می بینید ؛ وز اهل عالم های دیگر هم...

........... لوگوی خودم ..........
لامکان .......جستجوی در وبلاگ .......

...........لوگوی دوستان من ...........

........... لینک دوستان من ...........
راچینه های عبور
بوف تنهایی
شنیدم چون قوی زیبا بمیرد
صدای سخن عشق
دریچه ای به سوی ملکوت
از ملک تا ملکوت
سکوت شبانه
کوچه باغ ملکوت
لیلاترین لیلا
جنون
عطش
خلوت دل
آیریکان
دلم مثل دلت خون
جیلیز
انصارالشهدا
آبانیها
خرابات
یادداشت های یک وبلاگر
دل از من برد و روی از من نهان کرد
سحاب رحمت
هیچ ترتیبی و آدابی مجو

............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

............. اشتراک.............
 
............ طراح قالب...........


 
  • حکایتی از طاقدیس...

  • نویسنده : لا شیء:: 86/1/12:: 11:44 صبح
     

    مردی یکه و تنها در بیابانی میرفت . ناگاه از دور شیری را دید که به او حمله ور شد پا به فرار گذاشت ،او میدوید و شیر مست هم به دنبالش که ناگاه به چاهی رسید بهتر دید خود را در چاه افکند و با گرفتن ریسمان خود را به ته چاه رساند که در ته چاه چشمش به اژدهایی افتاد که دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در کام خود فرو بلعد . حیران ماند ، نه راه پس داشت و نه راه پیش . در این میان صدای خش خشی به گوشش رسید به بالا نگریست دید دو موش سیاه و سپید سرگرم جویدن ریسمانند و چیزی نمانده که ریسمان پاره شود و او را به قعر چاه در افتد و در کام اژدها فرو رود . دراین گیرو دار بود که دسته ای زنبور عسل در کمر گاه چاه مقداری عسل ریخته و در اطراف آن گرد آمدهاند . عسل چندانی نبود و همان مقدار هم آلوده به خاک بود! ولی این مرد غافل تاچشمش به عسل ها افتاد گویی همه چیز را فراموش کرد!

    شد به خاک و عسل آلوده شاد           اژدها و موش و شیرش شد ز  یاد

    آن رسن بگرفته با یک دست خویش      دست دیگر سوی شهد آورد پیش

    با یک دست به طناب آویخته و با دست د یگر سرگرم خوردن عسل شد .ولی هر بار که دست میبرد انگشتی عسل بردارد ، نیشی چند از آن زنوران دستش را می گزید .

     این شرح حال کسی است که مرگ چون شیر مست در پی اوست و موش های روز و شب رشته عمر او را میبرند. و اژدهای قبر دهان گشوده تا او را ببلعد و او به جای آنکه چاره ای بیندیشد و از حوادث بیمناک پس از مرگ خلاصی جوید . سرگرم مال دنیا که مانند عسل خاک آلود و زهر الود است ،شده و هرگز اندیشه عاقبت خویش نیست !!!

     

    ای برادر اهل دنیا سر به سر                      آدمیزادند و از آدم بتر

    تا توانی میگریز از دامشان                          بلکه از جایی که باشد نامشان

    آدمیزادند اما دیو سار                                الفرار از آدمیزاد  الفرار

     

    « و ما الحیات الدنیا الا متاع الغرور  »    

    زندگانی دنیا جز متاع فریب نیست .  

     


    هرکه خواهد گو بیا وهر چه خواهد گو بگو()